ماجراي تعريف نشده‌ي شما و من وقتي به پايان داستان رسيده‌ايم

محمد امامي
memami1381@yahoo.com

امروز من و شما با هم مي خواهيم داستاني بنويسيم. اين كار ممكن است براي شما كه غافلگير شدهايدكمي دشوار باشد، براي من هم آسان نيست. ولي نگران نباشيد، ما اگر بتوانيم حرف خودمان را بزنيم همين كافي است. بگذاريد شروع كنيم. فرض مي كنيم شما يك بيمار در بخش بيماريهاي عفوني بيمارستان باشيد. نه، دليلي براي نگراني وجود ندارد، اين نقش اصلاً به زندگي واقعي شما مربوط نيست و قرار هم نيست بعداً به واقعيت خارجي تسرّي پيدا كند. اما نقش من در اين ماجرا چيست؟ فرض دوم اين است كه من به نوعي با شما - كه بيمار هستيد - رابطه برقرار مي كنم؛ ولي اين ارتباط عادي و معمول نيست. بايد بتوانيم نوعي از تماس را ايجاد كنيم كه علاوه بر تازگي، كاركرد داستاني جذابي داشته باشد. مثلاً يك نوع ارتباط همكاري را در نظر بگيريم: شما كارمندي باشيد كه در حال استفاده از مرخصي استعلاجي است و من هم يك كارمند در شرايط عادي. البته ما در يك اداره يا شركت كار نمي كنيم و هيچ آشنايي قبلي هم با يكديگر نداريم.

1 - راننده ي ميني بوس از نوعي ارتباط مرموز مطلع مي شود:
بنده موظفم هر روز رأس ساعت 6:25 در ايستگاه حاضر شده مسافر خود را كه كارمند شركت الف بوده، سوار و 5 دقيقه به 7 صبح مانده به محل كار برسانم. اين بنده ي حقير اصلاً اطلاعي از حال و روز مسافرها ندارم. هرگز در اين رابطه كنجكاوي نكرده بعداً هم نخواهم كرد. اما در مورد ارتباط مشكوك اين مسافر با شخصي در بيمارستان حساس شده، مجبورم وقايع را بنويسم. اين آقا به خلاف تمام مسافرهايي كه بنده قبلاً داشته ام، پشت به خيابان مي ايستد، انگار نه انگار براي چه آمده سر خيابان. اين وضع گرفتاري عجيبي براي من درست كرده، چون رعايت حال مريضهاي بيمارستان و همين مسافرها كه آن ساعت دارند چرت ميزنند، نميشود بوق زد. مجبورم ترمز دستي بكشم، در ِ مسافر را باز كرده، آهسته صدايش بزنم، حتي گاهي پياده شده سرِ شانه بزنم تا از بي خبري دربيايد. غير از همه ي اين حرفها، اين سوار و پياده شدنها چند دقيقهاي بيجهت وقت ميگيرد كه مجبور مي شوم گازش را بگيرم تا سر ِوقت برسم. 26 سال سنگين كار كردهام، اين دفعهي اول است كه اين مدل مشكل هم ميرسد. اين نوشتن هم براي همين بوده كه بلكه بيسروصدا راهي پيدا بشود نجات بيايم.

2 - رفتگر محله از وضعيت مطلع و به آن مشكوك مي شود:
من كه سواد درست و حسابي ندارم. خدا رحمت كند رفتگان شما را، آقام خدابيامرز نگذاشت ما درس بخوانيم، نه من كه هيچكدام از ما هشت تا سواد خواندن هم نداريم. از آن زمين و زراعت هم چيزي نماند كه به كاري بخورد. همان سال اول فقط آلونكي جور كرديم كه با عيال كنار خيابان نخوابيم. از سر بيچارگي بود كه به اين كار رو آورديم. شكر خدا هيچوقت هم خجالت زن و بچه را نكشيديم. وقت كار ما هم كمتر كسي ما را ميبيند، چه برسد به اينكه بشناسد. صبح قبل از طلوع كه شروع كنيم، 7 و 8 ديگر تمام شده يك خوردهكاري ممكن است مانده باشد. ولي بعضي اوقات هم اتفاقهايي ميافتد كه اين كار ما را از اين وضع تكراري درميآورد, و همين هم هست كه به اين آقاي محرّر رو آوردم تا مطلبي كه بهنظرم رسيده بياورد روي كاغذ, ميترسم به خاطر مشغلهي زندگي يادم برود, مثل هزار ماجراي ديگر كه در كار ما بوده و فراموش شده. يك صبح كه ما مشغول جمع كردن برگهاي داخل جو بوديم و از قضا صبح سردي بود, كسي از پشت سرمان رد شد, زيرچشمي نگاه كرديم, ديديم كت و شلواري پوشيده و كيفي دستش گرفته فهميديم كارمند است. به شعلهي آتش كه نزديك شد, از روي پل رفت داخل خيابان كه دود نخورد. روزهاي بعد هم آمد گاه از پيادهرو گاه از خيابان و رفت سرِ خيابان سوار مينيبوسي شد. چند روزي كه گذشت روال عادي به هم خورد. غالباً صبح كه به آن خيابان ميرسيدم تا رفت و روبي بكنم, او زودتر سر خيابان ايستاده بود؛ يعني يك ساعتي زودتر رو به بيمارستانِ كنارِ خيابان كه چراغ اتاقها بيشتر خاموش بود الاً يكي دو تا, و همين طور خشكش ميزد تا مينيبوس ميآمد, راننده در را باز ميكرد و صدايش ميزد, گاهي هم پياده ميشد سوارش ميكرد, كه خيلي باعث تعجب من بود. اين وضع تا حال ادامه دارد كه من خواستم اين را اينجا بنويسم, هم از خاطرم نرود هم كسي اگر بتواند مشكل اين بندهي خدا را حل بكند, بلكه ما هم در اين امر خير كمكي كرده باشيم.

تا اينجا توانستهايم موقعيت خاصي براي اين داستان ايجاد كنيم. البته شما هنوز در ماجرا داخل نشدهايد, اما من همان كارمند سرِ خيابان هستم كه از زبان رانندهي مينيبوس و مضافاً رفتگر محله با پسزمينهي شخصيتياش آشنا شديد. البته چون اين دو نفر ماجرا را از ديد خودشان روايت كردهاند, نتوانستهاند در جزييات روحي و رواني شخص وارد شوند يا از زندگي قبلي و فعلي وي اطلاعي بهدست بدهند؛ بنابراين ممكن است مجبور شويم از ديدگاه داناي كل استفاده بكنيم يا اگر شما هم موافق بوديد خود من به شكل من- راوي وارد داستان بشوم. البته اين هم ممكن است كه مجبور به چنين كارهايي نشويم.

3 - پرستار شيفت بيمارستان كه به خاطر ادامهتحصيل حدود هفت ماه در سال داوطلبانه در شيفت شب كار ميكند، از وضعيت نااميدكنندهي بيمار حكايت ميكند:
راستش روز اول كه پروندهي بيمار را مطالعه كردم, متوجه شدم احتمال بهبودي زياد است. معمولاً اين بيماريهاي خوني در اثر تماس با مواد شيميايي ايجاد و با دوري از عامل بيماريزا هم خوب ميشود, بهخصوص كه شخص تحت درمان و مراقبت ويژه باشد. در نتيجه به سرويسدهي مناسب بيمار مقيد شدم. البته منظور اين نيست كه ما به بيماران ديگر نميرسيم يا داروهاي ايشان را به موقع نميدهيم. به ما هم مثل هر انساني حق بدهيد كه با يك پيرزن هشتاد سالهي از كارافتاده و يك جوان بيست و شش سالهي سالم و فعال برخورد متفاوتي داشتهباشيم؛ البته از مزاياي شبكاري يكي هم مطالعهي پروندهي بيماران است و خوب, متوجه شدم كه اين بيمار درست در همان روز و ماه تولد من بهدنيا آمده, فقط سه سال بزرگتر است, و اين بهطور ناخودآگاه توجهم را به او جلب كرد؛ اما متأسفانه وضعيت بيمار بهتر نشده, گويا از جهتي تمايلي هم به بهبودي ندارد. البته اوايل علائم خوبي مشاهده شد. رنگ و روي او بهتر شدهبود، آزمايشهاي خون هم كه هر سه روز يكبار انجام ميشد تأييد ميكردكه حالش بهتر شده، اما يكباره ورق برگشت. تمام علائم بهبودي از بين رفت و بيمار شروع كرد به تحليل رفتن, اين وضعيت حتي هرشب كه من شيفت را تحويل ميگيرم نسبت به شب قبل كاملاً محسوس است. پزشكان بخش هم نظر مشخصي ندارند, انگار متوجهي علت نشدهاند, حتي دوزاژ مصرف دارو را تغييري ندادهاند. اين مسأله همهي كادر بخش را تحت تأثير قرارداده, به نوعي همه از ناتواني براي درمان اين جوان تأسف ميخورند. جالب اينكه بيمار هيچ سرگرمي يا علاقهي خاصي ندارد و عمدهي وقت را به استراحت و تماشاي تلويزيون, نه اينكه برنامهي مشخصي را تعقيب كند, ميگذراند. تنها موردي كه ميتوان به آن اشاره كرد, و از آنجهت كه در شيفت شب رخ ميدهد مستقيماً با آن برخورد داشته و از جزئيات آن اطلاع دارم, اين است كه بيمار از ساعت پنج صبح كه بيدار ميشود, صندلياش را كنار پنجره ميگذارد وتا ساعت 6:30 كه من براي گرفتن تب و فشار او وارد اتاق بشوم, همانجا مينشيند و بيرون را نگاه ميكند. همينجا بگويم به دليل علاقهاي كه به شغل خودم دارم و به همين دليل هم در همين رشته ادامهي تحصيل ميدهم، هرگز وقتم را به خواب و غفلت نميگذرانم و غالباً مشغول مطالعه هستم, مگر هر نيمساعت كه به تمام بيماران سركشي ميكنم, و به همين دليل است كه ميدانم او دقيقاً از ساعت پنج تا زمان چك آپ صبح به خيابان نيمهتاريك روبهرو زل ميزند. حتي يكبار بهطور ضمني از او پرسيدم چرا اين كار را ميكند، پاسخ روشني نداد, گمانم فقط گفت: " مسألهي شغلي." يا چيزي با همين مفهوم. اين چيزها را نميشود در گزارشهاي شيفت نوشت و در ضمن هيچكس غير از من هم اطلاعي از اينها ندارد, اگر شما هم نميپرسيديد, هيچوقت من خودم چيزي نميگفتم.

4 - گزارش شيفت شب نگهبان بيمارستان:
نام, نام خانوادگي,شمارهي پرسنلي, تاريخ, شيفت.
شرح گزارش:
مورد خاصي مشاهده نشد. موكداً مشابه شبهاي قبل يادآور ميشود شخصي كه بهنظر كارمند اداره يا شركت معيني است هر روز صبح از ساعت 5:00 لغايت 6:25 سرِ خيابان روبهروي بيمارستان ميايستد و با دقت به پنجرهي اتاقي در طبقهي سوم - بخش بيماريهاي عفوني - خيره ميشود. بنا بر تحقيقات اينجانب اين اتاق خصوصي بوده و در اختيار بيماري مبتلا به نوعي مرض خوني است كه از ساعت 5 تا 6:30 صبح هر روز چراغ آن روشن و بيمار در كنار پنجره رويت ميشود. موارد جهت اطلاع رياست محترم بيمارستان براي هرگونه اقدام مقتضي.

به اين ترتيب شما هم وارد داستان شديد. براي اينكه از نقش خود نهايت لذت را ببريد, كافي است روحيات يك بيمار عفوني را حدس بزنيد و درك كنيد. مهارت خاصي براي اين كار لازم نيست, همهي ما اين قدرت را داريم كه در موقعيتهاي مختلف نقشهاي متفاوتي بازي كنيم.
با توجه به اينكه لازم بود داستان با همين شور و حالي كه دارد ادامه يابد, از ارائهي گزارشها و مطالب بيشتر كه خطاب به اشخاص نامشخص يا براي نگهداري در بايگاني شخصي نوشته ميشد خودداري گرديد. همانطور كه شما همكار محترم ملاحظه ميفرماييد, آخرين گزارش خطاب به رييس بيمارستان بود كه هر روز صبح ساعت 7:30 گزارشهاي بيست و چهارساعت گذشته را مطالعه ميكند.

5 - صورتجلسهي ماهانهي هيأت امناي بيمارستان, بند 26:
26 - در رابطه با گزارشات نگهبان شب در طول ماه گذشته (پيوست) تبادل نظر و تصميمگرفتهشد تا هنگامي كه اين مسأله به صورت جرم مشخص در نيايد يا باعث بروز اختلال در امور جاري بخش درماني يا كليّت بيمارستان نشود, واكنش خاصي صورت نگيرد. بديهي است گزارشهاي بعدي نگهبانها با توجه به اين تصميم در جلسات مطرح خواهد شد.

6 - گزارش شوراي پزشكي بخش بيماريهاي عفوني مندرج در پروندهي بيمار (شما):
در رابطه با عدم بهبودي و ضعف شديد و روبه تزايد بيمار (سوابق قبلي وي شامل گزارش اوليهي بهداري محل كار, نمونهگيري و آزمايشهاي مكرر دورهاي خون و گزارشات باليني موجود ميباشد) جلسهي شوراي پزشكي بخش تشكيل و پس از نزديك به سه ساعت شور و مشورت, دليل اين وضعيت براي شورا مشخص نشد. شورا با عنايت به امكانات خوب بيمارستان و كفايت تخصصهاي لازم نسبت به ساير مراكز درماني داخلي, پيشنهاد مينمايد بيمار براي استفاده از امكانات پيشرفتهي پزشكي و پيراپزشكي به خارج از كشور اعزام شود. در غير اينصورت, با توجه به وضعيت جسمي و رواني, بيمار حداكثر تا بيست روز ديگر فوت خواهد نمود.
روگرفت:
1) رياست محترم بيمارستان جهت اطلاع.
2) مديريت محترم عامل شركت الف جهت اطلاع از وضعيت بيمار (شاغل آن شركت).


7 - گزارش رئيس بهداري شركت پيرو درخواست نظر تخصصي وي توسط مديرعامل (محرمانه):
پس از عرض سلام و تهيات,
همانگونه كه قبلاً هم حضوراً مصدّع شده و عرض نمودهام، بيماري نامبرده - كه از شاغلين نسبتا با سابقه بوده و از بدو تاسيس شركت با مدرك ديپلم استخدام شده - در آينده به تدريج همهي افراد را - مخصوصاً كساني كه مستقيماً با اين مادهي شيميايي در تماس هستند - مبتلا خواهد كرد. شرح مبسوط علمي آن قبلاً تقديم حضور شدهاست. بنابراين دو نكته به طور مشخص عرض ميشود:
الف- چنانچه واكنش مديريت محترم نسبت به اين بيماري بهگونهاي باشد كه حساسيت كاركنان برانگيختهشود, ممكن است شركت با بحران نيروي انساني مواجه شده, روند توليد به مخاطره بيفتد. بنابراين پيشنهاد ميشود از هرگونه اقدام خودداري و موضوع در همينجا مختومه و با حفظ طبقهبندي اين نامه بهعنوان سند محرمانه, مطرح شود كه بيماري نامبرده ژنتيكي است و ناشي از ناتواني بدن براي جبران كمبود پلاكت خون ميباشد.
ب- چنانچه بيمار به خارج از كشور اعزام شود, علاوه بر اينكه توجه تمام كاركنان به اين موضوع جلب خواهد شد(بند الف), هزينهي گزافي نيز به شركت تحميل خواهد شد. مستدعي است توجه فرمايند حدود دويست و شصت نفر از كاركنان در معرض اين بيماري قرار دارند كه دير يا زود به آن مبتلا خواهند شد. لذا پيشنهاد اينجانب هماناست كه در بند قبل عنوان گرديد.
با احترام مجدد

خود شما و همچنين من تا كنون متوجهي وضعيت حاد بيماري شما شدهايم. سير وقايع نشان ميدهد كه شما بيش از بيست روز ديگر زنده نخواهيد ماند. از طرفي شما كه كارمند باسابقهي شركت هستيد و قبلاً در مورد اين بيماري اطلاعاتي كسب كردهايد, متوجه هستيد كه پس از اين مدت بستري اگر بهبود پيدا نكرده باشيد ديگر اميدي نيست. درنتيجه, خود را براي مرگي زودرس در عنفوان جواني آماده كردهايد.
من با شما ارتباطي نداشتم تا بتوانم از روحيات شما در اين وضعيت مطلع شوم و آنها را بنويسم, پس بايد ترفندي بهكار ميبستم تا به وسيلهي آن داستان پيشرفت خود را حفظ كند. به هميندليل, متن نوشتهشده تاكنون را در اختيار يكي از كاركنان شركتي مشابه شركت شما قرار دادم و از او خواستم دستنوشتهاي را كه ممكن است شما در اين بيست روزه به رشتهي تحرير درآوردهباشيد, براي من دوباره نويسي كند. اين متن را به چند نفر ديگر از كاركنان آن شركت هم نشان دادم و آنها هم تأكيد كردند كه اگر اين درخواست از آنها هم ميشد, چيزي مشابه آن را مينوشتند. متن زير همان متن است كه از زبان شما نوشته ميشود.

8- نامهي بيمار بخش بيماريهاي عفوني كه پس از مرگ وي از كشوي ميز كنار تخت كشف شد:
اكنون كه اين نامه را مينويسم, ساعت يكربع به 7 صبح را نشان ميدهد. پرستار شب با آن چشمهاي ميشي كه هميشه انگار داخل حوضي از خون شناور ماندهاند, دستگاه فشارخون و تبگير و دفترچه و خرت وپرتهاي ديگرش را جمع كرد و طبق معمول گفت: " تا امشب." و رفت. دلم برايش ميسوزد كه تازه حالا بايد سرِكلاس هم برود و درس هم بخواند و نمره هم بگيرد! يعني ممكن است او دلش براي من بسوزد؟ يعني پرستارها براي بيمارهايشان دل هم ميسوزانند يا دچار مرض شغل ميشوند و همهچيز برايشان عادي ميشود؟! نميدانم, يعني ميتوانم درسخواندنهاي شبانهي او را فراموش كنم و فرض كنم چشمهايش از بس براي من گريه كرده, كاسهي خون شدهاست؟ البته ديگر برايم مهم نيست كسي برايم دل بسوزاند يا نه - قبلاً هم چندان مهم نبوده. من كه ديگر فهميدهام چيزي به مرگم نمانده و همين روزهاست كه نبض من زير دستگاه فشارسنج اين دختر خانم زحمتكش نزند و ارتفاع جيوهي تبگير از يكي دو درجه تجاوز نكند! مدت زيادي است كه خودم را براي اين لحظه آمادهكردهام, و حالا ديگر بايد لازم است به اين واقعيت اعتراف كنم كه خود من نقش اصلي را در اين قضيه بازي كردهام. روزهاي اول خيلي به سلامتي خودم اميدوار بودم. هرروز احساس ميكردم فاصلهي كمتري تا بهبودي كامل دارم و همه چيز روبهراه بود. اما يك هفتهاي كه گذشت, يك روز صبح كه كابوس بدي ديده و از خواب پريدهبودم, وقتي كنار پنجره رفتم تا به آسمان دلانگيز گرگ و ميش نگاه كنم و آرامش بگيرم, متوجهي مردي شدم كه سرِ خيابان منتظر ايستاده بود تا سرويس شركتش او را به محل كارش منتقل كند. در طول آن روزها اصلاً فراموش كردهبودم كه من هم يك كارمند هستم و بايد بعد از سلامتي مجدد, سرِ كارم حاضر شوم و به كاري كه هشت سال پيش شروع كردهام ادامه بدهم. وقتي او را ديدم, پاهايم شروع به لرزيدن كرد. صندلي را جلو كشيدم و كنار پنجره نشستم و منتظر شدم تا برود. بعد چراغ را خاموش كردم و روي تخت دراز كشيدم. آيا ميخواستم حالم خوب شود تا دوباره هر روز صبح صداي ساعت شماطهاي را خفه كنم و لبهي تخت بنشينم و سرم را كف دستهايم بگذارم و عزا بگيرم كه دوباره بايد سر كار بروم؟! آيا نداي دروني من, خواهش دروني من اين بود؟ صبح فردا انگار صداي زنگ ساعت شماطهاي را شنيده باشم از خواب پريدم. ساعت 6 بود. كنار پنجره رفتم و ديدم كه رفتگر محله برگهاي داخل جو را آتش زده دور و بر آن ميپلكد. يك ربع ساعت گذشت تا اينكه همان مرد از روبهرو آمد و سر خيابان ايستاد. چند قدمي اينطرف وآن طرف رفت و ناگهان روبه پنجرهي من ايستاد. خودم را عقب كشيدم و فكر كردم فقط چراغ اتاق من احتمالاً در آن ساعت روشن است و خواستم آن را خاموش كنم, اما نميدانستم چرا بايد اينكار را بكنم؛ براي همين هم بود كه چراغ را خاموش نكردم. وقتي دوباره كنار پنجره رفتم, ديدم كارمند دارد سوار مينيبوس ميشود. از آن روز عادت كردم هر صبح ساعت 6 بيدار بشوم و به سر كار رفتن همزاد خودم - بهتر بگويم همكار خودم - نگاه كنم. متوجه شدم كه او زودتر از گذشته ميآيد و وقتي من كنار پنجره ميروم, او انگار مدتي است به پنجرهي من چشم دوختهاست. روز بعد زودتر بيدار شدم و همين طور هر روز زودتر تا اينكه فهميدم او از ساعت 5 آنجا منتظر است. من هم ديگر او را منتظر نگذاشتم, سر ساعت 5 بيدار ميشدم و صندليم را كنار پنجره ميگذاشتم و از آن فاصلهي دور به جايي در سرش كه چشمهايش بود، زل ميزدم. چون نميتوانستم چشمهاي او را ببينم و او هم حتماً همينطور نميتوانست چشمهاي مرا ببيند. در آن هنگام مدتها بود كه ديگر قرص و كپسولهايي را كه پرستارها ميآوردند نميخوردم. پرستار شب البته ميايستاد تا من آن را بخورم, ولي من زير زبانم ميانداختم و آب را هورت ميكشيدم و بعد كه او ميرفت داخل چاهك توالت ميانداختم. اينطورها بود تا حالم كمكم رو به بدتر شدن گذاشت تا حالا كه ديگر چيزي نمانده تا آرزوي دروني من برآورده شود. همان روزهاي اول بود كه در شببيداريهاي وحشتناكم به اين حقيقت پي بردم كه هيچيك از ياختههاي عصبي و سلولهاي خاكستري مغزم با اينكه من به سر كار برگردم موافق نيستند. هرچه فكر ميكردم بيشتر به اين نتيجه ميرسيدم كه محال است بتوانم دوباره به آن زندگي نكبتبار برگردم، دوباره آن كار يكنواخت ديوانهكننده را انجام بدهم و چند ماه ديگر هم دوباره برگردم و روي همين تخت دراز بكشم! پس تصميم خودم را گرفتم و با قاطعيت اجرا كردم. ديگر حالا چيزي نمانده, به زودي ملافهي سفيد را از زير گردن برميدارند و تا بالاي سر ميكشند و همه چيز تمام خواهد شد. همانطور كه اين نامه با نقطهاي كه الان ميگذارم تمام ميشود •

اكنون به پايان داستان رسيدهايم و من بايد ماجرايي را براي شما تعريف كنم. ناچارم نيت پليد خودم را هنگام انتخاب شما در نقش بيمار بخش بيماريهاي عفوني آشكار كنم. اينكه شما را براي اين نقش مناسب ديدم چون ميتوانستيد تجسم آرزوي بلند من باشيد: اين كه آيا ميشود من هم يك روز در آن اتاق طبقهي سوم بستري شوم؟ آيا ممكن است؟ من كه جرأت ندارم خودم را زير ماشين بيندازم يا از بلندي پرت كنم يا سيم لخت برق را در دست بگيرم, فقط از خدا ميخواهم شرايطش جور بشود بلكه مدتي در بيمارستان بستري شوم. آن وقت پشت شيشه مينشينم و به ريش هركسي كه صبح به آن زودي سرخيابان ميپلكد تا مينيبوس زهواردررفتهاي بيايد و او را بالا بيندازد و ببرد جايي دور از شهر خالي كند, بخندم. يعني ميشود؟ ميشود فقط يك ماه, بيست روز، توي آن اتاق باشم. سِرُم توي دستم، چكهچكه، تزريق شود, پرستارها تب و فشارم را بگيرند وتوي دفترچه بنويسند, من هم آنجا روي تخت بيفتم و شبها هم دم به ساعت از خواب نپرم از فكر اينكه نكند ساعت شماطهاي زنگ نزند؟ٱ

11/1/82
آخرين بازنويسي : 5/6/1382
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31079< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي